۱۳۸۸/۱۱/۰۱

بدون عنوان



از خواب می پرم عرق كردم به اطرافم نگاه می كنم همه چیز برایم نا آشناست در قشایی كروی و قرمز رنگ هستم دور خودم میچرخم و در حال بررسی جنس چیزی كه مرا فرا گرفته هستم باید چرم باشد سعی میكنم سوراخی پیدا كنم یا منفزی در آن ایجاد كنم اما بی فایده است خونسردانه به این فكر میكنم كه من در چه چیزی گیر كرده ام این اتاقك كروی چند متری چیست ؟صدایی می شنوم شبیه موسیقی است ریتم جالبی دارد كه شبیه ضربان قلب است و با این فضای قرمز رنگ هم خوانی دارد. می نشینم –كمی عصبی شده ام- سرم را می چرخانم تا با دقت بیشتری به اطراف نگاه كنم آدمی در مركز اتاقك ایستاده نزدیك میشوم زنده است یعنی اینطور حدس میزنم چشمانش باز است اما انگار نفس نمی كشد یا خیلی آرام تنفس میكند چهره اش حالت خاصی ندارد شاید یك لبخند محو دقیق تر كه نگاهش میكنم ریتم بالاتر میگیرد و من عصبی تر مشوم نمیدانم واقعا ضربان قلب من است یا موسیقی از او دور می شوم گوشه ای دیگر می نشینم و به ریتم گوش میدهم و او را تماشا میكنم نمی دانم چرا چهره اش برایم آشناست و انگار قبلا دیده باشمش ناگهان متوجه میشوم كه فاصله ام با او بصورت غیر ارادی كم شده است! بجای اولم بر می گردم و باز روبروی او می نشینم به این فكر میكنم كه چقدر چهر ه اش حالت مهربانی دارد كه ضربان شدید قلبم مرا متوجه كم شدن فاصله ام با او میكند بلند مي شوم پایم را به زمین چرمین می كوبم ظاهرا قوانین فیزیكی خاصی در این مكان جاریست چون در هر زاویه كه نسبت به او (كه در این لحظه بنظرم پوستش در حال برق زدن است) می ایستم به سمت او كشیده می شوم انگار كه مركز ثقل این اتاقك باشد این قشایی چرمین با این ریتم كه در این لحظه بنظرم دوست داشتنی می آید باید متعلق به او باشد .باید بیدارش كنم . نزدیك می روم دستم را جلوی صورتش تكان میدهم عكس العملی نشان نمیدهد - ببخشید خانوم ؟جوابم را نمی دهد اما مطمئنم كه صدایم را شنیده. از او دور می شوم و به دیوار تكیه میدهم و به اینكه چطور می توانم از این مكان جادویی خارج شوم فكر میكنم به او خیره می شوم بدنش تقارن دل نشینی دارد چند لحظه ای به او نگاه می كنم –به این شك میكنم كه احتمالا زمان هم در این محیط مثل باقی مكان ها كار نمیكند- به خود كه می آیم یك نفس با او بیشتر فاصله ندارم دارد مرا نگاه می كند –شك ندارم- ظاهرا راه ارتباطی در اتاق كلمات نیستند. ریتم قلبم را احساس میكنم كه تند شده .نفسش به صورتم می خورد دستم را دورش حلقه میكنم بدنش گرمای آرامش بخشی دارد اتاقك دارد به آرامی می چرخد دستانش را دورم حلقه میكند به پشت سرم نگاه میكنم و مطمئن هستم كه از نیروی جاذبه ی او نمی توانم خارج شوم عصبی شده ام اما سعی میكنم با محكم بقل كردنش آرام شوم اتاقك میچرخد و من محكم تر بقلش میكنم نمیتوانم تشخیص دهم كه وقتی او را محكم تر بقل می كنم اتاق سریع تر می چرخد یا وقتی سریع تر می چرخیم او را محكم تر بقل میكنم.لبم را روی لبش می گذارم تند تر می چرخیم حركت لبش را روی لبم احساس می كنم اولین بار است كه عكس العملي نشان میدهد سعی در كنترل این لحظات دارم اما نمی شود اتاق به سرعتی می گردد كه مغزم نه میتواند تصمیمی بگیرد نه مكان و زمان را تشخیص بدهد و من دیگر سعی در كنترل چیزی ندارم خودم را رها كرده ام من -ما- فقط در نور قرمز با ریتم قلب هایمان میچرخیم و میچرخیم و مرز میان بدن هایمان را نمی شود تشخیص داد می چرخیم و می چرخیم نسبت به این میحط عجیب و قوانینش احساس آگاهی می كنم با او یكی شده ام و نمی دانم كه در این لحظه او هستم یا خودم آخرین چیزی كه حس میكنم این است كه ما در جهانی قرمز رنگ به دور خود می چرخیم و هر دو به رازی جدید پی برده ایم.

Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love

چند روز بعد از نوشتن اين متن بياد قسمتی از آهنگ جاودانه لئونارد كوهن Dance Me To The End Of Love افتادم كه شايد بد نباشد در آخر اين نوشته هم اضافه شود.