۱۳۸۹/۰۵/۱۲

ای جانِ عزیز, با ما بگو
که چقدر سنگین است بار این تن برایت؟
نه با کلام که با رنج.

۱۳۸۹/۰۱/۰۵

وودی آلن كمدينی كه مرا تكان داد!


هیچ وقت فكر نمیكردم وودی آلن تو فیلم Everything You Always Wanted To Know About Se*x هم بخواد باورهای مسیحیت رو مسخره كنه غافل از اینكه با چه بد یهودیی طرف هستم :
وودی آلن كه تو این اپیزود از فیلم دكتر هست. با اسم هجوآمیز Victor Shackelpopolous اسم كلیشه ای دكتر های سینمایی (توجه شمارو به نمونه ای متاخر یعنی اسم دكتر Jack Shepherd در سریال لاست جلب میكنم تو این سكانس نحوه ادا كردن اسم هم خیلی خنده داره اول اسم كوچك رو میگه بعد با كمی مكث فامیلی!) قصد در مهار كردن سینه غول پیكری كه تو شهر راه افتاده و باعث وحشت و خفگی (!) مردم شده رو داره.
بعد از مشورت با پلیس و گفتن جمله طلایی I know how to handle tits ما تصویر وودی آلن رو می بینیم كه جلوی سینه عظيم و شیطانی قرار گرفته و همین طوری كه داره سعی میكنه له نشه از جیبش یه صلیب طلایی در میاره و به سبك كشیش هایی كه سعی در گرفتن جن و یا دراكولا دارن بالا پایین میپره (موسیقی وقتی صلیب تو آفتاب میدرخشه به اوجش میرسه ) و بعد موجود غول پیكرو به سمت سینه بند صحرایی هدایت می كنه و همه چيز به خوبی و خوشی تموم ميشه.
پی نوشت 1 - D:
پی نوشت 2 - ديدن اين فيلم رو فقط به دوست داران وودی آلن توصيه ميكنم (البته مطمئنا به ديدن دوباره اين فيلم)

۱۳۸۸/۱۲/۱۷

مساله سیاست


مبنای اساسی دموكراسی عبارت از این است كه مردم همه در بدست آوردن مناصب دولتی و اداره ی سیاست مملكت مساوی باشند.در نظر اول این امر ، نظام و تشكیلاتی بسیار عالی است ولی عاقبت آن شوم و وخیم است زیرا مردم برای انتخاب بهترین حكمرانان و عقلانی ترین احزاب اطلاعات كافی ندارد "مردم فهم و شعور كافی ندارند و فقط آنچه را كه حكام برای خوش آیند آنها میگویند تكرار میكنند" یا برای اینكه عقیده و مرامی مقبول یا مطرود عامه باشد كافی است كه آن را در یك نمایش عمومی بستایند یا مسخره كننده .در حكومت عامه كشـتی دولت بر روی دریای مضطرب و خروشانـی راه می رود و باد هر نـطق و خطابه ای كافیست كه امواج دریا را برانگیزد و كشتی را از مسیر خود منحرف سازد.افراط در چنین روشی منتهی به استـبداد و حكومت مطلقه میگردد : مردم از تملق و چاپلوسی خوششان می آید و چنان حریص عسل هستند كه بالاخره متـمـلقی پسـت و بی اعتـنـا به امور كه خود را "حامی مـلت" میخواند قدرت عالیه را در دست میگیرد.
این مسئله 400 سال قبل از میلاد مسیح توسط افلاطون مطرح شد و حالا ما به عنوان شاهدی بر صحت این مسئله چگونه میتوانیم از خواندن كلماتی مانند "حكومت مطلقه[فقیه] " و "حامی [نوكر] ملت" شگفت زده نشویم و آه حسرت نكشیم كه چرا در متن رنج آور این مسئله زندگی می كنیم بجای اینكه آن را مطالعه كنیم و اكنون كه با فرض این نوشته و شهادت ما دموكراسی زیر سوال می رود چرا باید روزگار كشوری كه با افیونی جدید به نام "دموكراسی دینی" اداره می شود بهتر از این باشد؟

۱۳۸۸/۱۱/۰۱

بدون عنوان



از خواب می پرم عرق كردم به اطرافم نگاه می كنم همه چیز برایم نا آشناست در قشایی كروی و قرمز رنگ هستم دور خودم میچرخم و در حال بررسی جنس چیزی كه مرا فرا گرفته هستم باید چرم باشد سعی میكنم سوراخی پیدا كنم یا منفزی در آن ایجاد كنم اما بی فایده است خونسردانه به این فكر میكنم كه من در چه چیزی گیر كرده ام این اتاقك كروی چند متری چیست ؟صدایی می شنوم شبیه موسیقی است ریتم جالبی دارد كه شبیه ضربان قلب است و با این فضای قرمز رنگ هم خوانی دارد. می نشینم –كمی عصبی شده ام- سرم را می چرخانم تا با دقت بیشتری به اطراف نگاه كنم آدمی در مركز اتاقك ایستاده نزدیك میشوم زنده است یعنی اینطور حدس میزنم چشمانش باز است اما انگار نفس نمی كشد یا خیلی آرام تنفس میكند چهره اش حالت خاصی ندارد شاید یك لبخند محو دقیق تر كه نگاهش میكنم ریتم بالاتر میگیرد و من عصبی تر مشوم نمیدانم واقعا ضربان قلب من است یا موسیقی از او دور می شوم گوشه ای دیگر می نشینم و به ریتم گوش میدهم و او را تماشا میكنم نمی دانم چرا چهره اش برایم آشناست و انگار قبلا دیده باشمش ناگهان متوجه میشوم كه فاصله ام با او بصورت غیر ارادی كم شده است! بجای اولم بر می گردم و باز روبروی او می نشینم به این فكر میكنم كه چقدر چهر ه اش حالت مهربانی دارد كه ضربان شدید قلبم مرا متوجه كم شدن فاصله ام با او میكند بلند مي شوم پایم را به زمین چرمین می كوبم ظاهرا قوانین فیزیكی خاصی در این مكان جاریست چون در هر زاویه كه نسبت به او (كه در این لحظه بنظرم پوستش در حال برق زدن است) می ایستم به سمت او كشیده می شوم انگار كه مركز ثقل این اتاقك باشد این قشایی چرمین با این ریتم كه در این لحظه بنظرم دوست داشتنی می آید باید متعلق به او باشد .باید بیدارش كنم . نزدیك می روم دستم را جلوی صورتش تكان میدهم عكس العملی نشان نمیدهد - ببخشید خانوم ؟جوابم را نمی دهد اما مطمئنم كه صدایم را شنیده. از او دور می شوم و به دیوار تكیه میدهم و به اینكه چطور می توانم از این مكان جادویی خارج شوم فكر میكنم به او خیره می شوم بدنش تقارن دل نشینی دارد چند لحظه ای به او نگاه می كنم –به این شك میكنم كه احتمالا زمان هم در این محیط مثل باقی مكان ها كار نمیكند- به خود كه می آیم یك نفس با او بیشتر فاصله ندارم دارد مرا نگاه می كند –شك ندارم- ظاهرا راه ارتباطی در اتاق كلمات نیستند. ریتم قلبم را احساس میكنم كه تند شده .نفسش به صورتم می خورد دستم را دورش حلقه میكنم بدنش گرمای آرامش بخشی دارد اتاقك دارد به آرامی می چرخد دستانش را دورم حلقه میكند به پشت سرم نگاه میكنم و مطمئن هستم كه از نیروی جاذبه ی او نمی توانم خارج شوم عصبی شده ام اما سعی میكنم با محكم بقل كردنش آرام شوم اتاقك میچرخد و من محكم تر بقلش میكنم نمیتوانم تشخیص دهم كه وقتی او را محكم تر بقل می كنم اتاق سریع تر می چرخد یا وقتی سریع تر می چرخیم او را محكم تر بقل میكنم.لبم را روی لبش می گذارم تند تر می چرخیم حركت لبش را روی لبم احساس می كنم اولین بار است كه عكس العملي نشان میدهد سعی در كنترل این لحظات دارم اما نمی شود اتاق به سرعتی می گردد كه مغزم نه میتواند تصمیمی بگیرد نه مكان و زمان را تشخیص بدهد و من دیگر سعی در كنترل چیزی ندارم خودم را رها كرده ام من -ما- فقط در نور قرمز با ریتم قلب هایمان میچرخیم و میچرخیم و مرز میان بدن هایمان را نمی شود تشخیص داد می چرخیم و می چرخیم نسبت به این میحط عجیب و قوانینش احساس آگاهی می كنم با او یكی شده ام و نمی دانم كه در این لحظه او هستم یا خودم آخرین چیزی كه حس میكنم این است كه ما در جهانی قرمز رنگ به دور خود می چرخیم و هر دو به رازی جدید پی برده ایم.

Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love

چند روز بعد از نوشتن اين متن بياد قسمتی از آهنگ جاودانه لئونارد كوهن Dance Me To The End Of Love افتادم كه شايد بد نباشد در آخر اين نوشته هم اضافه شود.

۱۳۸۸/۰۹/۲۸

...؟

۱۳۸۸/۰۸/۲۱

بدون عنوان

"خونه ی ما نفس میشکه" روزی یک بار - دم یا شایدم بازدم-من مطمئنم که خونه نفس میکشه چون صداشو میشنوم بعضی وقتا ظهر ها بعضی وقتها شبا راستشو بخوای تا حالا صدای نفس کشیدنه خونمون رو صبح ها نشنیدم اولا میترسیدم –خوب ترس داره دیگه فکر کن دراز کشیدی رو تختت بعد صدای پر یا خالی شدن شش های یه نفر رو میشنوی – اما جدیدا دیگه نمیترسم نکه عادت کرده باشم ها نه اما خوب میدونم که خونه داره چی کار میکنه - اون داره نفس میکشه من فکر کنم اتاق من دهن خونمون باشه چون صداش از تو اتاق من خیلی واضحه یجوریه که آدم فکر میکنه اگه بری پشت در اتاق عمرا بشه صداشو شنید.من فکر کنم حلق خونمون درست پشت تخت خواب من باشه یعنی سی سانت پشت اونجایی که من سرم رو برای خواب میذارم بعضی وقتا فکر میکنم اگه به جای تخت رو زمین بخوابم ممکنه صداشو اصلا نشنوم من فکر میکنم شُش های خونمون تو مغز من باشه چون وقتی خونمون هوا رو تو شش هاش پر یا خالی میکنه من یجوری میشم انگار یکی فوت کنه تو سلول های مغزت مطمئنا شما نمی فهمین من چی میگم چون صدای نفس کشیدن خونتون رو نمیشنوین اما من میدونم اونا اون کارو میکنن معمولا ظهر ها و بعضی وقتا شبا اما راستشو بخوایین من نمیدونم خونه ها صبح ها نفس میکشن یا نه؟

۱۳۸۸/۰۸/۰۳

عشق و درد


در قسمتی از مستند "آرامش با دیازپام دَه" که در رابطه با زندگی شخصی محسن نامجو ساخته شده نامجو یه شعر می خونه که در واقع نمیدونم میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه. همون جوری که خودش تو فیلم میگه این حس که بصورت یه شعر ثبت شده بر میگرده به یک اتمسفر خاص در یک مکان خاص :
این پخش که می کنی عطرت
همین پخش که می کنی - آن نمی دانم نامش-
میان همه خیابان های شهر
پخش که می کنی عطرت

همون جوری که دارید می بینی این کلمات در واقع هیچی نیستن! بیشتر شبیه چند تا جمله بی معنی هستن اما اگر تو اون شرایط قرار بگیری ممکنه اون کلمات ناب ترین حس ممکن باشن مشکل اینجاست که هیچکس نمیتونه دوباره تو اون شرایط قرار بگیره اما خوب میشه یه حدس هایی زد.
برای من در یک مکان خاص و شرایط خاص تر اتفاق جالبی با وزن این شعر افتاد که بصورت زیر ثبت شد:
این رنج که می کشم امشب
همین درد که می کشم - آن نمی دانم نامش-
میان همه استخوان هایم
درد که میکشم امشب

احتمالا حسی که تو اون لحظه نامجو داشته حسی عاشقانه بوده و (مطمئنا) حسی که من تو اون لحظه داشتم مخلوتی از درد (منظورم از درد دردِ کاملا فیزیکی هست چون رو تخت بیمارستان این حس اتفاق افتاده) و انزجار و نفرت از وضعیتم بوده.
من فکر میکنم این دو قطعه شعر رو (یا شاید بهتر بگیم این حس های ثبت شده) که در مکان های متفاوت و توسط دو آدم متفاوت ثبت شده (با جسارت تمام و کسب اجازه غیر حضوری از محسن نامجو) رو میشه مجموعا بهش "عشق و درد" لقب داد
اگر کسی رو میشناسین که در مکان وشرایطی خاص قسمت سومی بر این مجموعه افزود- مثلا مرگ یا شادی- به من خبر بدین.