۱۳۸۸/۰۸/۰۳

عشق و درد


در قسمتی از مستند "آرامش با دیازپام دَه" که در رابطه با زندگی شخصی محسن نامجو ساخته شده نامجو یه شعر می خونه که در واقع نمیدونم میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه. همون جوری که خودش تو فیلم میگه این حس که بصورت یه شعر ثبت شده بر میگرده به یک اتمسفر خاص در یک مکان خاص :
این پخش که می کنی عطرت
همین پخش که می کنی - آن نمی دانم نامش-
میان همه خیابان های شهر
پخش که می کنی عطرت

همون جوری که دارید می بینی این کلمات در واقع هیچی نیستن! بیشتر شبیه چند تا جمله بی معنی هستن اما اگر تو اون شرایط قرار بگیری ممکنه اون کلمات ناب ترین حس ممکن باشن مشکل اینجاست که هیچکس نمیتونه دوباره تو اون شرایط قرار بگیره اما خوب میشه یه حدس هایی زد.
برای من در یک مکان خاص و شرایط خاص تر اتفاق جالبی با وزن این شعر افتاد که بصورت زیر ثبت شد:
این رنج که می کشم امشب
همین درد که می کشم - آن نمی دانم نامش-
میان همه استخوان هایم
درد که میکشم امشب

احتمالا حسی که تو اون لحظه نامجو داشته حسی عاشقانه بوده و (مطمئنا) حسی که من تو اون لحظه داشتم مخلوتی از درد (منظورم از درد دردِ کاملا فیزیکی هست چون رو تخت بیمارستان این حس اتفاق افتاده) و انزجار و نفرت از وضعیتم بوده.
من فکر میکنم این دو قطعه شعر رو (یا شاید بهتر بگیم این حس های ثبت شده) که در مکان های متفاوت و توسط دو آدم متفاوت ثبت شده (با جسارت تمام و کسب اجازه غیر حضوری از محسن نامجو) رو میشه مجموعا بهش "عشق و درد" لقب داد
اگر کسی رو میشناسین که در مکان وشرایطی خاص قسمت سومی بر این مجموعه افزود- مثلا مرگ یا شادی- به من خبر بدین.

۱۳۸۸/۰۷/۱۹

ملتفت


تو سالهای 75-74 که هنوز هم داشتن ویدیو جز اسرار خانوادگی محسوب میشد و حمل فیلم های VHS جز در زیر کاپشن متداول نبود خانوداه ما هم یک ویدیو داشت که آپراتورش داییم بود اون موقعه ها که خونه ما دور تر از خونه مادربزرگم اینا بود ما هر جمعه میرفتیم اونجا. تو اون سالها که هنوز دی وی دی ها به زندگی مردم رسوخ نکرده بود مراسم فیلم بینی جزیی از بازدید هفتگی ما محسوب میشد.
چیزی که میخوام اینجا تعریف کنم مربوط به خاطره من از شاهکار های سینمایی نمیشه که تا حالا به همت داییم سکانس های برترشون رو ده ها بار دیدم حتی نمیخوام اینم توضیح بدم که علاقه ام به هنر های تصویری ریشه در این دوران داشته بلکه میخوام از شو هایی که معمولا آخر نوار فیلم ها ضبط میشد بگم !
بعد از اینکه داییم سکانس های مورد علاقه فیلم های مورد علاقه اش رو برای ان اومین بار به خورد ما میداد و دیگه خسته میشد حالا نوبت خاله ها میشد که برن سراغ قسمت های سرگرم کننده آخر فیلم ها! که برای اونها چیزی جز شو های رنگارنگ گوگوش نبود خاله هام همیشه آخر یک نوار رو میدن که یه فیلم از گری کوپر بود که تو ایران به اسم ماجرای نیمروز دوبله شده بود اما اسم اصلیش High Noon بود یه وسترن کلاسیک سیاه سفید درست حسابی که من با تلاش خاله هام سکانس آخرشو صد بار تا حالا دیدم سکانسش اینجوریه که کلانتر شهر کنار یه دلیجان وایستاده و داره به مردم شهر نگاه میکنه(اون موقعه ها از نگاه گری کوپر اینجوری ملتفت شدم که مثل اینکه خیلی بهشون حال داده ومرام گذاشته اما اونا در حقش نامردی کردن) بعد نشان مارشالیشو از رو سینه اش بر میداره و پرت میکنه جلوشون (این صحنه بصورت کلوزآپ گرفته شده بود) و بعد با معشوقش سوار دلیجان میشه و د برو که رفتیم و بعدش هم که "من آمده ام که ناز بنیاد کنم من آمده ام وای وای "
من همیشه حسرت کامل دیدن این فیلمو داشتم تا بفهم چرا کلانتر اونجوری نگاه میکرد تا این که بعد از 16 – 15 سال اون فیلمو کامل دیدم و فهمیدم دلیلش همون چیزی بود که تو بچگی ملتفت شده بودم!

۱۳۸۸/۰۷/۰۹

استاد سُخُن

به جان زنده دلان سعديا که ملک وجود
 نيرزد آن که دلی را زخود بيازاری