در قسمتی از مستند "آرامش با دیازپام دَه" که در رابطه با زندگی شخصی محسن نامجو ساخته شده نامجو یه شعر می خونه که در واقع نمیدونم میشه اسمشو شعر گذاشت یا نه. همون جوری که خودش تو فیلم میگه این حس که بصورت یه شعر ثبت شده بر میگرده به یک اتمسفر خاص در یک مکان خاص :
این پخش که می کنی عطرت
همین پخش که می کنی - آن نمی دانم نامش-
میان همه خیابان های شهر
پخش که می کنی عطرت
همون جوری که دارید می بینی این کلمات در واقع هیچی نیستن! بیشتر شبیه چند تا جمله بی معنی هستن اما اگر تو اون شرایط قرار بگیری ممکنه اون کلمات ناب ترین حس ممکن باشن مشکل اینجاست که هیچکس نمیتونه دوباره تو اون شرایط قرار بگیره اما خوب میشه یه حدس هایی زد.
برای من در یک مکان خاص و شرایط خاص تر اتفاق جالبی با وزن این شعر افتاد که بصورت زیر ثبت شد:
این رنج که می کشم امشب
همین درد که می کشم - آن نمی دانم نامش-
میان همه استخوان هایم
درد که میکشم امشب
احتمالا حسی که تو اون لحظه نامجو داشته حسی عاشقانه بوده و (مطمئنا) حسی که من تو اون لحظه داشتم مخلوتی از درد (منظورم از درد دردِ کاملا فیزیکی هست چون رو تخت بیمارستان این حس اتفاق افتاده) و انزجار و نفرت از وضعیتم بوده.
من فکر میکنم این دو قطعه شعر رو (یا شاید بهتر بگیم این حس های ثبت شده) که در مکان های متفاوت و توسط دو آدم متفاوت ثبت شده (با جسارت تمام و کسب اجازه غیر حضوری از محسن نامجو) رو میشه مجموعا بهش "عشق و درد" لقب داد
اگر کسی رو میشناسین که در مکان وشرایطی خاص قسمت سومی بر این مجموعه افزود- مثلا مرگ یا شادی- به من خبر بدین.
۱ نظر:
:)
ارسال یک نظر